-
دل نوشت
22 اسفند 1393 23:09
وختی اسفند می رسه حس خاصی بهم دست میده مخصوصا امسال که تا سفره هفت سینو یادم میارم یاد سال 91 میفتم دلیلشو نمیدونم...مهم اینکه الان کلی آرزو دارم که خیلی از خدا خواستم کمکم کنه ...اما.....هیییییییی مدتیه ک یه نفر بدجوری ذهنمو درگیر کرده مهمتر از اون که یه دفه میاد تو ذهنم...و اینم بهم ثابت شده که اگه کسی یه دفه اومد...
-
تنهایی
19 شهریور 1393 11:03
برای دل خودم می نویسم برای دلتنگی هایم برای دغدغه هایم برای شانه هایی که تکیه گاهم نیست برای دستی که نوازشگر زخم هایم نیست برای خودم می نویسم بمیرم برای دلم که اینقدر تنهاست
-
نگاه
12 شهریور 1393 17:10
نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من که اورا دوست میدارم ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمیخواهد به برگ گل نوشتم من که اورا دوست میدارم ولی افسوس او گل را به زلف کودکی آویخت تا اورا بخنداند.
-
دلتنگی
12 شهریور 1393 16:33
گاهـــــــــــی دلتنگ میشوم... دلتنگ تر از تمام دلتنگی ها.... حســــــرت هــــا را میشمارم... و بـــاختن و دلشکســـــتن را.... نمیدانم من کدامین امی را نامید کرد... و کـدام خاهــــش را نشنیدن... و به کدامین دلتنگی خندیدم... کـــــــــــه چـــنین دلتنــــــــگم...
-
گاهی..........
12 شهریور 1393 16:15
گاهی وقتها دلت میخواهد... یکی را صدا کنی و بگویی... سلام ... می آیی قدم بزنیم... گاهی... آدم چه چیزهای ساده ای را ندارد.
-
من اوووومدم....هوووورا
15 فروردین 1393 18:59
واااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییییییییییی خیلی وخته اینجا نیومدم دلم واسه دل نوشته هام تنگ شده اووووووووووووووووووووو کلی حرف واسه گفتن دارم نمی دونم از کجا شرو کنم.... از همکلاسیم ک ازم خاستگاری کرد و بنده خدا جواب رد شنید .... یا از ماجراهای دانشگاه و اتفاقات منحصر ب فردش یا از گروهی ک تو واتس...
-
یا امــــــــام رضـــــــــــــا...
12 شهریور 1392 23:33
سفر مشهد واسم سفر خوبی بود... دوستامو دیدم...کلی تفریح و خرید کردم... روز اخری که رفتم حرم بغضم بدجوری ترکید و زدم زیر گریه...موقع خروج از رواق یه خانم یه جوری امام رضا رو بلند بلند صدا میزد که دل سنگ آب میشد ...در اون لحظه هم بی اختیار چشمام تر شد و اشکام سرازیر شد . . . چند شبه خواب افرادی رو میبینم که چند ساعت بعدش...
-
تولدمه...
27 مرداد 1392 00:51
امروز تولدمه... شاید اولین سالی باشه که راس ساعت 12 بامداد یا همون ابتدای آغاز 27 مرداد سیل پیامک های تبریک به گوشیم ارسال شده از این بابت که واسه دوستام مهم بودم خوشحالم.... خوشحالم که عده ای به قافیه دلم اضافه شدن که ناب هستن...ناب ...ناب... اما هنوز منتظر 2 تا اس دیگه هستم که هنوز نیومده.... الان دقیقا به سنی رسیدم...
-
بیکاری....
13 مرداد 1392 00:21
امروز از خواب که بیدار شدم حس خوبی داشتم.. با خودم گفتم حتما قراره یه اتفاق خوب اسم بیفته.. آه ه ه ه ...من از این شانسا نداشتم... هیچ اتفاقی نیفتاد ...البته خدارو شکر میکنم که اتفاق ناگواری هم رخ نداد.... . . . شب احیای ۲۳ دوستمو بعد از مدتها دیدم...رفتم کنارش نشستم هم می حرفیدیم و هم به دعا گوش میدادیم... هنوز...
-
خسته شدم
8 مرداد 1392 13:18
اعصابم خیلی خورده... داغونم.... از همه قهرم از همه.... از همه مهمتر از دست مخل زندگیم که دیگه داره حالمو به هم می زنه... با مامانم قهرم... با همه چی و همه کس.... دیگه از زندگی خسته شدم... هیشکی نیست بگه چه مرگته... چرا این قد داغونی.... از زمین و زمان شاکیم... از خدا شاکیم.... منی که همه رو به مثبت اندیشی دعوت میکردم...
-
اعتراف نامه...
4 مرداد 1392 00:19
وختی اطرافمو نگاه میکنم....آدماشو با تمام رفتاراشون...زندگیشون...وقایع التفاقیشون رو زیر ذره بین چشمام قرار میدم... نمی دونم باید خدارو شکر کنم یا شکایت... مامانم همیشه میگه: تا حکمتش نباشد برگ از درخت نپاشد... وختی به این جمله فک می کنم ته دلم یه حسی بهم آروم لبخند می زنه و یه موج از نسیم ملایمی بهم آرامش می ده......
-
امشب تولده.....
30 تیر 1392 01:08
امشب تولده تولد اسطوره زندگیم کسی که اگه الان اینجا واستادم بعد از خدا و دعای پدر و مادرم مدیونش هستم تولدت مبارک استاد عزیزم... براتون آرزوی سلامتی و خوشبختی روزافزون می کنم
-
دوست...
25 تیر 1392 00:56
امروز بدجوری دلم هوای لحظه های دانشگاهمو کرد... یاد شیطنتا...سوتی ها...خنده ها...گریه ها...دوستی ها... دوستی ها.................. اول ترم یکی رو خیلی دوس داشتم...بهم قول دادیم تا آخرش بمونیم...تا آخر آخر... اما نمی دونم اشتباه از کدوممون بود؟؟؟ من می گم اون...چون اگه یه دوست واقعی بود حرف منو یه جور دیگه برداشت می...
-
دلتنگم...
20 تیر 1392 00:29
پریروز رفتم خونه دوستم... دوست جون جونی دوران دبیرستانم...دلم واسش خیلی تنگ شده بود... تو راه البته خسارتم زدم...ماشین بابامو داغون کردم... خلاصه بعد یه ساعت تاخیر رسیدم خونشون...ادم بدقولی نیستم اتفاقا به سر وخ اومد خیلی تعصب دارم اما انگار پریروز روز خوبی واسم نبود... اون یه ساعت و نیمی که خونش بودم البته (خونه خودش...
-
بقیش...
13 تیر 1392 18:06
فکرو ذهنمو بد جوری به خودش مشغول کرده بود... نه میشناختمش نه زیاد دیده بودمش... بعد ازچند روز یه اتفاق ناخوشایندی افتاد که یاداوریش برام مشکله و اذیتم می کنه... یه مدت طولانی ندیدمش تا اینکه روز امتحان یکی به آخرم رو صندلی نشسته بودم و با دوستم که جلوم بود داشتم می حرفیدم... بعد اومدم سرجام نشستم که یه نفر که تقربا از...
-
ادامه خاطرم...
12 تیر 1392 11:17
شب اجرام یعنی همون مراسمی که مجری بودم این قدر استرس داشتم که تمام حواسم فقط و فقط به متنای دستم بود اون شب ، شب فوق العاده ای بود... این قدر باحال بود که تمام بچه ها می گفتن اولین جشن باحال تو این دو ترم بوده... بچه ها ازم فیلم گرفته بودن... وقتی اومدم خونه و فیلم رو بازبینی کردم... دیدم ردیف دوم نشسته ... تازه یه...
-
یه خاطره کوچولو اما دنباله دار...
11 تیر 1392 19:24
موقع کاراموزی به استاد گفتیم بریم یه بخش دیگه... اونم قبول کرد. گفت برین ارتوپد تا منم بیام... با دوستم رو صندلی رو به روی ccu نشسته بودیم... یه لحظه بلند شدم دیدم اون یکی استادم تو استیشن نشسته... عرض ادبی کردم و گفتم این هفته ما اینجاییم گفت مگه از قبل برنامه ریزی شده؟ گفتم نه خلاصه کلی شوخی و کل کل با استاد کردم......
-
دل نوشت...
5 تیر 1392 00:49
دیشب به اصرار یکی از دوستان برا اولین بار وارد نیمباز شدم... اتفاقا دوتا از دوستام اونجا بودن... طی همین مکالمات متوجه یه چیزی شدم که اصلا خوب نبود... این اتفاق باعث شد به حرف دوستم پی ببرم...البته زود نمیشه تصمیم گرفت و قضاوت کرد اما باعث شد حواسمو بیشتر جم کنم... . . . می خوام دیگه یه سری از ادما رو تو یه گوشه از...
-
بی حوصلم
31 خرداد 1392 21:57
10 یا 12 روزی بیشتر نیس تعطیلاتم شروع شده اما حیرونم.... سرگردونم.... نمی دونم منتظر چی هستم ولی همش انگار منتظر یه چیزی هستم .... دلم واسه یه نفر خیلی تنگ شده.... اما ای کاش این دلتنگی از بین بره...چون می دونم سرانجامی نداره... . . . تنها چیزی که بهم آرامش میده گوش دادن به آهنگ هفته عشق (بنیامینه ) خدایا یا یا یا یا...
-
اولین سال دانشجویی
28 خرداد 1392 14:52
بالاخره درس و دانشگاه تموم شد و تا یه سه ماهی در خدمتیم..... بعد عید اتفاقات زیادی واسم افتاد و باعث شد عده زیادی که واقعا بهشون اعتماد داشتم نظرم در موردشون عوض شه... شب و روزای خوب و بد زیادی داشتم... امتحانام هم به خاطر انتخابات جلو افتاده بود از امتحان دوم به بعد یه سری اتفاقات خاص افتاد که واقعا به خاطرشون به هم...
-
اردو....
25 اردیبهشت 1392 16:04
بالاخره راهی اردو یعنی همون نمایشگاه کتاب تهران شدیم... وای که چه قدر خوش گذشت... سه روز بود و علاوه بر تهران تو مسیر یه سری هم به قم و کاشان و اصفهانم زدیم.. خوبی قضیه اینجا بود که شب جمعه جمکران بودیم و دعای کمیل رو هم تو حرم حضرت معصومه خوندیم... این قدر این اردو واسم خوب بود که حد نداشت ... اول سفر هم سوپرایز...
-
خوشحالم....
8 اردیبهشت 1392 16:15
وا ی ی ی ی ی ی ی/...... باورم نمی شه..... مجری شب شعر بودم ...چه قده حال داد ....با اینکه تپق تو حرفام کم و بیش داشتم اما بازم همه گفتن اجرات عالی بود. مخصوصا که می گفتن مراسم توپی بود منم گفتم به خاطر اینکه من مجری مراسم بودم و از همه مهمتر اطلاعه ای که زدن برا نمایشگاه کتاب تهران که فعالین فرهنگی و ... رو می برن و...
-
خدایا ....
1 اردیبهشت 1392 13:10
گاهی اوقات فعال بودن تو هر زمینه ای که استعدادشو داری هم خوبه هم بد... خوبه واسسه اینکه تو چشی و استعدادت هدر نمی ره ... بده واسه اینکه مشکلات خاص خودشو داره و مخصوصا یه سری ادمایی هستن که چش دیدن فعالیت تو رو ندارن مث امروز من که از اتاق که اومدم بیرون کلی به هم ریخته بودم و یکی دیگم اومد شد پارازیت اعصابم و بیشتر با...
-
سال جدید
28 فروردین 1392 15:27
آه ه ه ه ه ه ه ه ........ بالاخره ترم دوم تو سال جدید شروع شد... موقع سال تحویل به خودم قولایی دادم.... مث: زود عصبانی نشم... زودرنج نباشم... سریع ببخشم و ... خلاصه یه دل گنده داشته باشم..... . . الحمدلله تا الان عملی شده و خدا کنه تا آخرش بتونم همین جوری باشم... این کاراموزیم شده واسه خودش دورانی... استادمون خیلی آدم...
-
دل نوشت...
8 اسفند 1391 15:57
دوستم بدجوری سرما خورده و مریضه.... دیشب که رفتم پیشش دیدم دپرسه و حالش گرفتس... ازش علتشو پرسیدم گفت می خوام برم...دیگه خسته شدم... با تعجب پرسیدم کجا؟؟؟ گفت می خواد انتقالی بگیره و بره شهرشون... با این حرفش کلی جا خوردم و ناراحت شدم... گفتم جدی می گی؟؟ با جدیت تمام گفت : آره............... اشکم می خواست...
-
اعصابم خورده...
1 اسفند 1391 10:39
پریشب تولد یکی از دوستام بود و از چند روز قبل براش تدارک دیده بودیم یه دفعه گوشیم زنگ می خوره که دانشکده ساعت ۸ شب جلسه داری ... آخه اینم شد شانس ...هر دفعه که می خواستن جلسه بگیرن هی لغو می شد حالا دقیقا شب تولد عزیزترین دوستم باید این جوری بشه.... بهش که ماجرا رو گفتم ناراحت شد و گفت می ذازم بری اما باید زود...
-
حوصله ندارم...
16 آذر 1391 09:11
دیشب در حالی که به شوفاژ تکیه داده بودم و برا امتحان فیزیک می خوندم یه دفعه حس کردم زمین داره می لرزه. آره زلزله بود سریع همه مون پریدیم زیر تختامون تا دو و نیم شب فیزیک می خوندم ... الانم کلی دپرسم چون یکی از هم اتاقیای مزخرفم فقط رو اعصابم راه می ره ... دیشب کلی گریه کردم ... به یکی از دوستام زنگ زدم که بپرسه تو شهر...
-
خاطرات و مخاطرات
22 آبان 1391 16:26
سلام بعد از مدتها دوباره اومدم ... دیشب جاتون خالی با مهشید هم خوابگاهیم زدیم دوباره به در شیطنت و ادای خواننده ها رو بگیر تا ........ دیگه بقیشو سانسور می کنم بدآموزی داره... بیچاره اتاق بقلیمون از دست ما دیوانه شده بودن کلی از مسخره بازیامونم فیلم گرفتیم دم به دقیقه تجدید خاطره می کنیم و هر هر به حرکات موزونمون می...
-
[ بدون عنوان ]
12 مهر 1391 22:42
سلام من اومدم........................... خوابگاه و دانشگاهم یه دوران و لحظات کاملا متفاوتیه ها.......... در کل بد نیس.. پسرای کلاسمونم بد نیستن فقط دوتاشون رو اعصابم راه می ره یکی خیلی کلاس می ذاره اون یکیم...............اینجاشو سانسور می کنم یکی از دوستام یه شنبه مریض شد و تا ساعت 8 شب باهم دکتر بودم به قول استاد...
-
اعلام نتایج...
27 شهریور 1391 16:55
امروز یه تماس غیر منتظره داشتم ... زنگ زده بود تا ببینه کجا قبولیدم منم گفتم دوست داشتم تربیت معلم قبول شم ولی هوشبری قبولیدم... گفت: وا هوشبری که دختر بهتره و کلی بهم تبریک گفت. یه اس به مریم جون دادم و واسه انتخاب رشته ای که واسم کرده بود دوباره تشکر کردم بنده خدا رو موقع شب های احیا ول نمی کردم و ساعت ۴ صبحم بهش می...