-
پدر اهل عالم
2 اسفند 1390 08:26
دیشب خواهرم گفت نامه ای به امام زمانش که دفعه قبل برنده شده بود می خواد بره استان اما باید یکی دیگه بنویسی. من انشام خیلی خوبه و عاشق نوشتنم دفعه قبلم خودم نوشتم که تو منطقه برتر شد و به استان راه یافت . شروع کردم به نوشتن ... مولای من سلام... عجب نامه ای از آب درومد باورم نمی شد که اینو خودم نوشتم ... این قدر باحال...
-
خیلی خوشحالم...
30 بهمن 1390 17:04
چند ماه پیش تو مسابقه کتابخوانی سوگنامه عشق شرکت کردم به نام تمام خونوادم ثبت نام کردم که یه لحظه یاد خالم افتادم کفتم چون یه لحظه یادش اومد تو ذهنم بیا به نام خالمم ثبت نام کنم خالم چابهار میشینه زنگ زدم بهش و تمام مشخصات خودشو خونوادشو گرفتم و شماره منزل رو خونه خودمون زدم تا اینکه چند دقیقه پیش از تهران با من تماس...
-
جاتون خالی
30 بهمن 1390 08:41
پریروز جاتون خالی رفتیم 25 کیلومتری بالای شهرمون یه امامزاده اوجاست رفتیم زیارت من اول نمی خواستم برم اما به اصرار شوهر عمم رفتم .نائب الزیاره همتون بودم تو راه برگشت یه قسمتی برف اومده بود پیاده شدیم و ما هم که برف ندیده شروع کردیم به برف بازی عمم که بس که لاغره از در عقب صندلی جلو از ماشین پیاده هم نشد 4 نفری شروع...
-
...
28 بهمن 1390 08:52
دیشب عمه جونم اومد خونه ما از سه ماه تعطیلی که رفته بودیم خونشون دیگه ندیدمش آخه شهرستان میشینن آدم باحالیه فقط تو بلوف زنی تو دنیا تکه گاهی شکایتاش توش پر طنزه و ما هم از خنده روده بر میشیم داداشمم که دوتا حرف دیگه با حرفای شیرین بچه گانش روش میذاره و لحظه خوبی میشه برامون این آق داداش ما سر شبی یه 2 ساعتی خوابید و...
-
دوران کودکیم رو خیلی دوست دارم
27 بهمن 1390 08:21
نوشتن رمانم بالاخره تموم شد داستان جالبی از آب درومده با پایان باور نکردنی. دلم خیلی واسه دورهم بودن تنگ شده آخرین باری که با خاله و عمه و دایی و ... با هم بودیم 5یا 6 ماهی میگذره منم که کنکور لعنتی ولم نمیکنه و نمیتونم وقتمو الکی هدر بدم راضیم میلیاردها پول بدم و واسه یه ساعت برگردم به دوران کودکیم دوچرخم ... توپ...
-
غذا درست کردن دوست ندارم
25 بهمن 1390 11:40
وای امروزم نزدیک بود مثل چند روز پیش که برنجام بدجوری شفته شده بود همون بلا سر ماکارانیا بیارم اصلا من استعداد غذا درست کردن ندارم متنفرم از غذا درست کردن بیچاره بابام هر وقت غذام درست و حسابی از آب در نیومد هیچ وقت غر نمیزنه فقط میگه دفعه بعد بهتر درست کن اما دفعه بعد هم ... مامانم میگه آخه تا کی باید اینجوری غذا...
-
خسته ام ...خیلی خسته...
23 بهمن 1390 21:48
دیگه خسته شدم .. آخه هر کسی یه ظرفیتی داره ... آخه چرا من ... دیگه از همه چی متنفرم... دیگه گریه هم سبکم نمی کنه قصه من شده قصه اون دلقکی که همه رو می خندونده ولی کسی نبوده خودشو شاد کنه و بخندونه
-
می خوام فقط بنویسم
19 بهمن 1390 15:23
دارم یه رمان مینوسیم داستان قشنگیه همش حاصل تخیلمه خودمو جای نقش اصلی داستان قرار دادم و حالش حال منم هست اما نمیدونم چه جوری به پایان برسونمش الان نیمه های داستانم و دارم خیلی روش کار میکنم امدوارم قشنگ از آب در بیاد وای اگه به چاپ برسه چی میشه
-
عشقم پرسپولیس
16 بهمن 1390 16:13
به دختر خالم می گم دیدی بالاخره پرسپولیس برد اونم چه بازی کرد دو -هیچ عقب بود سه-دو برد میگه : اوه شما که ۱۸ جدولین تا ما فاصله زیاد دارین گفتم متاسم برات تو که هیچی نمی دونی لطفا نظر نده مثلا با این اطلاعات قویت خودتو طرفدار استقلال می دونی حتما استقلال از نظر تو اوله عجب آدمایی پیدا میشن ها ؟؟؟
-
آنه شرلی
15 بهمن 1390 22:37
تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت وقتی روشنی چشمهایت در پشت پرده های مه آلود انبوه پنهان بود با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت از ترانه ی معصومانه دست هایت آیا میدانی وجود دردها و غم هایت در گیر و دار ملال اور حقیقت دریاچه ی نقره ای پنهان بود اینک آمده ام تا دستهایت را به پنجه ی طلاییه خورشید دوستی بسپارم تا در...
-
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
3 بهمن 1390 21:26
دلم واسه حرمت پر میزنه... امان... امان... یا امام رضا... آه... کاش ... الان اونجا بودم و یه دل سیر گریه می کردم و درد و دل می کردم... السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
-
داداش کوچیکه خیلی دوست دارم
2 بهمن 1390 22:37
وقتی داداشم نیست تو خونه کسی زیاد حرفی واسه گفتن نداره با شیطونیاش همه رو می خندونه ولی در عین حال خیلی اذیت می کنه الان دو روزه درستو حسابی نسیت یه پاش خونه مادربزرگم و یه پاش خونست دلم واسش تنگ شده بچه های کوچیک چه قدر شیرینن...
-
[ بدون عنوان ]
30 دی 1390 22:25
چند ساعت پیش پسر خالم خونمون بود من یه چیزی گفتم به بابا برخورد ایشونم عصبانی شد و جلوی پسرخاله برخورد تندی با من کرد کلی اعصابم خورد شد آخه چرا نمی دونن که جلوی کسی نباید با فرزند خودمون برخورد تندی داشته باشیم اینقدر اعصابم به هم ریخت که شامم رو درست و حسابی نخوردم چی میشه همه ما بلد باشیم در بیشتر مواقع عصبانیتمون...
-
[ بدون عنوان ]
29 دی 1390 19:27
های صبوری اه . . . صبر چیز خیلی خوبیه کاش یکم بلد باشیم صبر کردن رو . . . اما دیگه چقدر باید صبر کنم . . . از این روز مرگی خسته شدم . . . چرا ...
-
[ بدون عنوان ]
28 دی 1390 10:05
گاهی دلم برای کودک بودن تنگ میشه برای دوران کودکی برای شیطنت و بازی تو مهد کودک که بودم همیشه از پسرا کتک می خوردم و کارم شده بود گریه تا اینکه به خودم قول دادم که سعی کنم قوی باشم یه روز یکی از پسرا منو زد منم رفتم یواشکی کل دفتر نقاشی شو خط خطی کردم بعد کلی معلممون دعواش کرد منم کیف کردم از اون روز به بعد هرکی منو...
-
[ بدون عنوان ]
28 دی 1390 09:45
دلم واسه دوچرخم تنگ شده دوم دبستان بودم که بابام واسم یه دوچرخه ۲۰ گرفت کلی ذوق کرده بودم قدم خیلی کوچیک بود و پام به پدالاش نمی رسی ولی بالاخره با یه ۲۰ یا ۳۰ بار زمین خوردن دوچرخه سواری یاد گرفتم کارم صب تا شب شده دوچرخه سواری وای که چه دورانی بود دیگه حیاطمون که نسبتا بزرگ بود واسم کوچیک شد و حوس دوچرخه سواری تو...
-
[ بدون عنوان ]
28 دی 1390 09:44
خدایا ... آشنا دیدمت و غریبانه عاشقت شدم ... بخشنده پنداشتمت و گنه کار شدم ... گرم دیدمت و در سردترین لحظه به سراغت آمدم ... تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی...