امروز بدجوری دلم هوای لحظه های دانشگاهمو کرد...
یاد شیطنتا...سوتی ها...خنده ها...گریه ها...دوستی ها...
دوستی ها..................
اول ترم یکی رو خیلی دوس داشتم...بهم قول دادیم تا آخرش بمونیم...تا آخر آخر...
اما نمی دونم اشتباه از کدوممون بود؟؟؟ من می گم اون...چون اگه یه دوست واقعی بود حرف منو یه جور دیگه برداشت می کرد...
این شد شروع یه اتفاق بزرگ... یه اتفاق بد...
یه روز ظهر که برا امتحان داشتم میخوندم بهم اس داد برم بالا...
اس اون یکی دوستم که هم اتاقیم بود رو بهم نشون داد...راجع به من بود...
با خوندنش کلی به ریختم داغون شدم ...داغون...
نمی دونم چند روز باهام حرف نزد...اونیم که میزد از رو اجبار بود...
یه شب هم اتاقی ها تصمیم گرفتن مشکل ما رو حل کنن
با اینکه فرداش امتحان داشتیم و بیخیال همه چی شدیم...
اون شب این قدر گریه کرده بودم که تو عمرم تا به اون حد گریه نکرده بودم
گرفتار یه سوء تفاهم مزخرف شده بودم... یه سوء تفاهمی که باعث شد یکی از بهترین دوستام که هم اتاقیم بود رو از دست بدم... و نگاهم به اون یکی دوستم که اونم واسم بهترین بود عوض بشه...
اون اومد و حرفاشو بهم زد و منم گفتم اشتباه برداشت کرده و همش یه تفکر نادرسته...
اون شب تا یه ساعت تو بغل هم گریه می کردیم...
اون گفت منو بخشیده اما من باور نکردم...اگر چه بخشیده باشه اما ته دلش یه چیزی هنوز هست...
دیگه منو مث قبل باور نداره...
اگرچه اینو تو رفتارشم ممکنه نشون بده اما من از تو نگاهشم می تونم بخونم...
این اتفاق منو به اندازه ده سال پیر کرد...پیر...
من خیلی دوسش دارم اما اون...
.
.
.
کاش بود و الان این متن رو می خوند...
.
.
.
خدایا...
یه دوست واقعی می خوام...یه هم زبون...یه همدرد...
دست های کوچکش
به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد
التماس می کند : آقا... آقا " دعا " می خری؟
و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند
و برای فرج آقا " دعا " می کند.....
مرسی گلم نظر لطفته و وب خودته هر وقت خواسی بیا خوشال میشک نظرتو. بدونم
باز هم تابستان
باز هم من داغ
بدون حوا می جنگم با
داغی و تابستان