پریروز رفتم خونه دوستم...
دوست جون جونی دوران دبیرستانم...دلم واسش خیلی تنگ شده بود...
تو راه البته خسارتم زدم...ماشین بابامو داغون کردم...
خلاصه بعد یه ساعت تاخیر رسیدم خونشون...ادم بدقولی نیستم اتفاقا به سر وخ اومد خیلی تعصب دارم اما انگار پریروز روز خوبی واسم نبود...
اون یه ساعت و نیمی که خونش بودم البته (خونه خودش چون رفته تو جمع مرغا ) کلی به هر دومون خوش گذشت
.
.
.
دیشب خواب عجیبی دیدم...این دفه دومی بود که دارم با به موضوع خواب میبینم...
خدا بخیر کنه...
.
.
حوصلم سر رفته...
دلم یه فنجون محبت بی ریا و خالص می خواد...همین...
عادت ندارم درد دلم را ،
به همه کس بگویم ..! ! !
پس خاکش میکنم زیر چهره ی خندانم.. ،
تا همه فکر کنند . . .
نه دردی دارم و نه قلبی.