برای دل خودم می نویسم
برای دلتنگی هایم
برای دغدغه هایم
برای شانه هایی که تکیه گاهم نیست
برای دستی که نوازشگر زخم هایم نیست
برای خودم می نویسم
بمیرم برای دلم که اینقدر تنهاست
نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من که اورا دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمیخواهد
به برگ گل نوشتم من که اورا دوست میدارم
ولی افسوس او گل را به زلف کودکی آویخت تا اورا بخنداند.
گاهـــــــــــی دلتنگ میشوم...
دلتنگ تر از تمام دلتنگی ها....
حســــــرت هــــا را میشمارم...
و بـــاختن و دلشکســـــتن را....
نمیدانم من کدامین امی را نامید کرد...
و کـدام خاهــــش را نشنیدن...
و به کدامین دلتنگی خندیدم...
کـــــــــــه چـــنین دلتنــــــــگم...
گاهی وقتها دلت میخواهد...
یکی را صدا کنی و بگویی...
سلام ...
می آیی قدم بزنیم...
گاهی...
آدم چه چیزهای ساده ای را ندارد.