فکرو ذهنمو بد جوری به خودش مشغول کرده بود...
نه میشناختمش نه زیاد دیده بودمش...
بعد ازچند روز یه اتفاق ناخوشایندی افتاد که یاداوریش برام مشکله و اذیتم می کنه...
یه مدت طولانی ندیدمش تا اینکه روز امتحان یکی به آخرم رو صندلی نشسته بودم و با دوستم که جلوم بود داشتم می حرفیدم...
بعد اومدم سرجام نشستم که یه نفر که تقربا از همه دیرترم اومد سمت راستم نشت
از اونجایی که بچه سربه زیری هستم نیگا نکردم کی بود
ولی بعد یه دفه چشمم بهش افتاد خودش بود...
یکم چاقیده بود... خلاصه امتحان شروع شد...امتحانمون یکی بود
رو سه تا سوال پشت سرهم مونده بودم...
میخواستم ازش بپرسم ولی روم نشد...سوالا همه تستی بود
بعد از اتمام داشتم مرور میکردم که برگمو که برگردوندم دیدم داره از رو من نیگا میکنه
مراقبی که اون طرف سالن بود متوجه شد و تذکر داد اونم سریع نگاشو برداشت...
تو دلم کلی خندیدم...
.
.
.
خاطرات این دوران با تمام تلخی هاش شیرینه...
وختی یاد شیطنتام میفتم ناخوداگاه خنده رو لبام می شینه...
مخصوصا سوتی هایی که دادم...
وای ی ی ی ی ی ی...
یه بار یه سوتی دادم در حد لالیگا...
عصر بود رفته بودم سایت یکی از دوستام گفت وختی خواستی بری بیا کتابخونه با هم بریم...
گفتم باشه... هوا به شدت سرد بود..
بعد از نیم ساعتی از سایت دراومدم و رفتم سمت کتابخونه
در کتابخونه شیشه ای بود...
چشمتون روز بد نبینه...
جلوی یک عالم پسر و دختر با سر رفتم تو شیشه
فک می کردم درش بازه آخه چرا این قدر این شیشه تمیز بود...
خلاصه از شدت خجالت دوس داشتم زمین دهن وا کنه برم تو زمین
سریع خودمو جمع و جور کردم و پریدم تو کتابخونه
با مسئولش زدیم زیر خنده... حالا هی دوستمو صدا میزنم که جناب عالی تشریف ندارن
وای روی رفتن تو حیاط نداشتم... ... خودمو به اون در زدم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده..تو دلم دوستمو کلی فحش دادم
سرکار عالیه رفته بودن نمازخونه ...وای حالا بیا چه جوری این اتفاق جمش کنم...
طوری رفتار کردم که هیچ اتفاقی نیفتاده و تا یه مدت کلی از دوستام مسخرم میکردن
حالا بماند که دیگران چی می گفتن...
وبت آشناس
از کجا؟؟؟
دلتنگم،
مثل مادر بی سوادی
که دلش هوای بچه اش را کرده
ولی بلد نیست شماره اش را بگیره.
LOL
manam ziad khordam b shishe :)
b manam y sar bezan
pas ye hamdard pryda kardam