دیشب شام مکه دختر خالم بود
خیلی خوشحال بودم که بعد از مدتها همه دور همیم .
مامانش به من گفت که به خونشون بزنگم که اونام بیان
دو دقیقه بعد هر دوشون اومدن نمی دونم با چی اومدن که اینقدر زود رسیدن
بعد از مدتها هم دیگرو دیدیم و تا آخرین لحظه حرف می زدیم
گاهی اوقات از حرف زدن باهاش لذت می برم ...
بس حرف زدیم نفهمیدم شام چی خوردم...
پ ن : از آدمایی که تو زندگیم تاثیر فوق العاده ای میذارن خوشم میاد و از صمیم دل دوسشون دارم
پ ن : سید عزیز خیلی دوست دارم و واست آرزوی سلامتی می کنم
یه روز محبتت رو جبران می کنم... اینو بهت قول می دم...