امروز از خواب که بیدار شدم حس خوبی داشتم..
با خودم گفتم حتما قراره یه اتفاق خوب اسم بیفته..
آه ه ه ه ...من از این شانسا نداشتم...
هیچ اتفاقی نیفتاد ...البته خدارو شکر میکنم که اتفاق ناگواری هم رخ نداد....
.
.
.
شب احیای ۲۳ دوستمو بعد از مدتها دیدم...رفتم کنارش نشستم هم می حرفیدیم و هم به دعا گوش میدادیم...
هنوز حرفامون گل ننداخته بود که همسرش زنگ زد اومدم دنبالت بیا بریم...خیلی اصرار کردم بمونه خودم بعد می رسونمش اما همسرش گفت :نه...
از روزمرگی خسته شدم..
حال و حوصله کتاب خوندن ندارم...
تو نیمبازم که بعضی از دوستام میان اگه با اونا سرم گرم بشه...
در کل الافیم...
.
.
.
دلم واسه خیلیا به شدت تنگ شده
اول از همه استادم
بعدشم خاطرات دانشگاه و خوابگاه و دوستام
آخرشم واسه خودم...