وختی اسفند می رسه حس خاصی بهم دست میده مخصوصا امسال که تا سفره هفت سینو یادم میارم یاد سال 91 میفتم
دلیلشو نمیدونم...مهم اینکه الان کلی آرزو دارم که خیلی از خدا خواستم کمکم کنه ...اما.....هیییییییی
مدتیه ک یه نفر بدجوری ذهنمو درگیر کرده
مهمتر از اون که یه دفه میاد تو ذهنم...و اینم بهم ثابت شده که اگه کسی یه دفه اومد تو ذهنت اون داره به تو فک میکنه
.
.
.
واسه سال آینده هنوز برنامه خاصی ندارم تا ببینم دست سرنوشت تا کجا میخاد منو ببره...شاید یه جاهایی عوضش کردم
.
.
.
دلم واسه استادم لک زده... بغضمم که از دلتنگیش میگیره میشه یه هلو تو گلو ک نمیشکنه...
به قول این آهنگه آرامشی تو صداش داره که هیچ کجای دنیا نمیتونم پیداش کنم...
این ترم ، ترم خوبی بود لااقل بهتر از ترم پیش بود مخصوصا با آدمایی آشنا شدم که در نوع خودشون عالی بودن .
پ ن : خدایا ترم بعد رو خودت بخیر بگذرون...یه ترم فوق عالی بهم بده...به سال توام با شادی و موفقیت...
آمیییییییییییین
برای دل خودم می نویسم
برای دلتنگی هایم
برای دغدغه هایم
برای شانه هایی که تکیه گاهم نیست
برای دستی که نوازشگر زخم هایم نیست
برای خودم می نویسم
بمیرم برای دلم که اینقدر تنهاست
نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من که اورا دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمیخواهد
به برگ گل نوشتم من که اورا دوست میدارم
ولی افسوس او گل را به زلف کودکی آویخت تا اورا بخنداند.
گاهـــــــــــی دلتنگ میشوم...
دلتنگ تر از تمام دلتنگی ها....
حســــــرت هــــا را میشمارم...
و بـــاختن و دلشکســـــتن را....
نمیدانم من کدامین امی را نامید کرد...
و کـدام خاهــــش را نشنیدن...
و به کدامین دلتنگی خندیدم...
کـــــــــــه چـــنین دلتنــــــــگم...
گاهی وقتها دلت میخواهد...
یکی را صدا کنی و بگویی...
سلام ...
می آیی قدم بزنیم...
گاهی...
آدم چه چیزهای ساده ای را ندارد.
واااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییییییییییی
خیلی وخته اینجا نیومدم
دلم واسه دل نوشته هام تنگ شده
اووووووووووووووووووووو کلی حرف واسه گفتن دارم
نمی دونم از کجا شرو کنم....
از همکلاسیم ک ازم خاستگاری کرد و بنده خدا جواب رد شنید ....
یا از ماجراهای دانشگاه و اتفاقات منحصر ب فردش
یا از گروهی ک تو واتس داشتم....
یا از اون جمعه ای که با اراذل رفتیم صفاسیتی....
یا از ماجراهام تو خابگا....
اوووووووووووووووووووووووو.....
یا از شروع تعطیلات عید....
یا از اون دوستی ک در حقم نامردی کرد و حسرت دیدنمو ب دلش گذاشتم.....
یا از کادوی پستی خالم....
یا از اتیش گرفتن زیرزمین خونمون یه روز قبل از سیزده بدر.....
هییییییییییییییییییییییی...
خدایا سال گذشته ک اصلا واسم خوب نبود...وحشت ناک بود
امسال جون هر کی دوس داری خوب واسم رقم بزن.....
سفر مشهد واسم سفر خوبی بود...
دوستامو دیدم...کلی تفریح و خرید کردم...
روز اخری که رفتم حرم بغضم بدجوری ترکید و زدم زیر گریه...موقع خروج از رواق یه خانم یه جوری امام رضا رو بلند بلند صدا میزد که دل سنگ آب میشد ...در اون لحظه هم بی اختیار چشمام تر شد و اشکام سرازیر شد
.
.
.
چند شبه خواب افرادی رو میبینم که چند ساعت بعدش تعبیر میشه البته دو بار این اتفاق افتاد یه بارم خواب یکی از دوستامو دیدم و از همون لحظه نتونستم از ذهنم خارجش کنم....
.
.
.
دلم میخواد واسه یه بارم که شده به اون چیزی که سالهاست فکرمو به خودش مشغول کرده برسم...
دلم میخواد با شروع سال تحصیلی جدید اتفاقات بعد عید ترم پیش واسم تکرار نشه و افکاری که در سر می پرورونم اتفاق بیفته...
ان شاا...
امروز تولدمه...
شاید اولین سالی باشه که راس ساعت 12 بامداد یا همون ابتدای آغاز 27 مرداد سیل پیامک های تبریک به گوشیم ارسال شده
از این بابت که واسه دوستام مهم بودم خوشحالم....
خوشحالم که عده ای به قافیه دلم اضافه شدن که ناب هستن...ناب ...ناب...
اما هنوز منتظر 2 تا اس دیگه هستم که هنوز نیومده....
الان دقیقا به سنی رسیدم که از عددش خیلی خوشم میاد...
میخوام آرزو کنم....
اول از همه اینکه لبخند و شادی تو زندگیمون بیشتر بشه...
به آرزوهام برسم ...به اون بالابالاها...
استادم رو یه روزی از نزدیک ببینم...
تو کارم بهترین باشم...
آدماییی که دور و برمن و افکار کثیفی دارن برن و دیگه نیان...
دنیام همون دنیای خیالاتم باشه...فانتزی و جذاب...
اون کسی که چند روزه فکر منو مشغول خودش کرده یه خبری ازش بهم برسه البته اون خبری که میخوام...
.
.
.
خدایا......
آرزوی هیچ کس رو بر دلش نذار
حاجت همه رو براورده کن...
امروز از خواب که بیدار شدم حس خوبی داشتم..
با خودم گفتم حتما قراره یه اتفاق خوب اسم بیفته..
آه ه ه ه ...من از این شانسا نداشتم...
هیچ اتفاقی نیفتاد ...البته خدارو شکر میکنم که اتفاق ناگواری هم رخ نداد....
.
.
.
شب احیای ۲۳ دوستمو بعد از مدتها دیدم...رفتم کنارش نشستم هم می حرفیدیم و هم به دعا گوش میدادیم...
هنوز حرفامون گل ننداخته بود که همسرش زنگ زد اومدم دنبالت بیا بریم...خیلی اصرار کردم بمونه خودم بعد می رسونمش اما همسرش گفت :نه...
از روزمرگی خسته شدم..
حال و حوصله کتاب خوندن ندارم...
تو نیمبازم که بعضی از دوستام میان اگه با اونا سرم گرم بشه...
در کل الافیم...
.
.
.
دلم واسه خیلیا به شدت تنگ شده
اول از همه استادم
بعدشم خاطرات دانشگاه و خوابگاه و دوستام
آخرشم واسه خودم...
اعصابم خیلی خورده...
داغونم....
از همه قهرم از همه.... از همه مهمتر از دست مخل زندگیم که دیگه داره حالمو به هم می زنه...
با مامانم قهرم... با همه چی و همه کس....
دیگه از زندگی خسته شدم...
هیشکی نیست بگه چه مرگته... چرا این قد داغونی....
از زمین و زمان شاکیم... از خدا شاکیم....
منی که همه رو به مثبت اندیشی دعوت میکردم و همه رو شاد می کردم حالا تنها شدم
حالا دور و برم پر امواج منفیه.... دیگه نمیتونم بخندم... لبخندامم مصنوعیه....
خستم خیلی خسته ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه..............................
وختی اطرافمو نگاه میکنم....آدماشو با تمام رفتاراشون...زندگیشون...وقایع التفاقیشون رو زیر ذره بین چشمام قرار میدم...
نمی دونم باید خدارو شکر کنم یا شکایت...
مامانم همیشه میگه: تا حکمتش نباشد برگ از درخت نپاشد...
وختی به این جمله فک می کنم ته دلم یه حسی بهم آروم لبخند می زنه و یه موج از نسیم ملایمی بهم آرامش می ده...
وختی میبینم بعضی ها با اینکه زندگی سختی رو میگذرونن ولی طوری خدا رو شکر میکنن که انگار تو زندگیشون هیچی کم ندارن...آه... به دلشون حسادت می کنم... به بزرگواری روحشون حسادت می کنم... به اینکه چه جوری این قدر می تونن ....
وختی زندگیمو مرور می کنم...
لحظاتمو....با تمام خوشی ها و رنج هایی که داشته ناخودآگاه لبخند به روی لبام میشینه...
وختی کودکیمو مرور میکنم که بزرگترین دغدغم نباختن تو بازی بود یاد وختی که قهر میکردیم اما چند دقیقه بعد آشتی بود و یا دوستایی که همیشه پایه بازی بودن و بازی و بازی... دلای کوچیک اما بزرگ داشیم... کینه نداشتیم... قهرامون خاله بازی بود
برای بردن به هیج عنوان تن به تقلب نمیدادیم...یعنی حاظر نبودیم خودمونو کوچیک کنیم دروغ هامونم از جنس کودکی بود... از جنس ناب بچه بودن ...
وختی به قرص ماه که رو به تحلیل میره نگاه میکنم... آه از نهادم بلند میشه....
با خودم می گم خدایا...
چرا اون اون بلابالاهاست.... من این پایین پایینا...
اما وختی یاد حرفای اسطوره زندگیم می افتم... که میگفت هیچ وخت خودتونو با دیگران مقایسه نکنین چون خدا شما رو بی نظیر آفریده با توانایی های بسیار...
به خودم یه تلنگر میزنم که.. ای دختر حواست کجاست... خدا بهت یه تن سالم داده که برا رسیدن به اون چیزایی که می خوای تلاش کنی
یا به قول....: خدا... هدفم...و تلاشم...
همیشه از خدا توقع بالایی داشتم ...
همیشه وختی تنها میشم... مث بچه ها به خدا می گم : خدایا چی میشه چشمامو ببندم بعد که باز کنم برگشته باشم به 8 سالگیم... وختی تازه خوب خوندن و نوشتنو یاد گرفته بودم یا به 9 سالگیم که با یه چادرنماز سفید و خوشگل راهی مسجد می شدم...
یا به 11 سالگیم که یه دوست جون جونی داشتم که حاضر بودم دنیامو براش بدم اما اونم مث همه لحظات زندگی منو جاگذاشت و رفت...
یا به 14 سالگیم که با اینکه به قول باباحاجیم یه پا خانم شده بودم اما حاضر نبودم دوچرخه سواری تو کوچه خیابونو کنار بذارم...
یا به 16 سالگیم که یه قدم واسه آیندم برداشتمو وارد دنیای آینده شدم...
یه به 18سالگیم که باید مینشستمو واسه کنکور میخوندم چون یه سکوی پرتاب به آینده بود و موفقیت... کنکورو همه ما تجربه کردیم ... واسه یه عده شرایط واقعا سختی بود واسه یه عده دیگم یه صحنه گذرا بوده مث خیلی از صحنه های دیگه زندگی...
عده ای از ماها تو رشته موردعلاقمون قبول نشدیم... شاید منم یکی از اون آدما باشم خیلی بابت این مسئله مث بچه ها سر خدا غر زدم و گریه کردم...که باز مامانم مث همیشه بهم حکمت خدارو یاداوری کرد و گفت نمی تونی رو حکمت اونی که اون بالاست پا بذاری....
الان که اینجام خوب میفهمم مامانم چی میگفت... الان دیگه از خدا شاکی نیستمو و رشتمو خیلی دوس دارم...
گاهی اوقات سر خدا غر میزنم که چرا اینو ندارم... چرا این جوری شد...چرا این اتفاق واسه من افتاد...چرا وختی باید باشم نیستم...و وختی نباید باشم هستم...
اما به قول استادم چرا مثبت نگر نباشیم...
چرا یکم کثبت به ماجرای زندگیهامون نگاه نمیکنیم....
نگاه مثبتو ازش یاد گرفتمو و مث یه داروی موثر به همه اطرافیانم تجویزش می کنم...
یه به قول عده ای چرا نیمه پر لیوانو نگاه نکنیم اگرچه:
نیمه خالی وجود نداره چون نیمه دیگش با اکسیژن پر شده...
حالا دیگه مث اون موقع ها به خاطر بعضی چیزا سر خدا غر نمیزنم... شکایت نمی کنم
چون:
خدا یه چیزایی بهم داده که باید شکرگزارش باشم
یه خونواده خوب
یه رشته توپ
دوستای نابیه زندگی خوب با تمام سختی هاش
و خیلی چیزای دیگه...
هرکی با زبون خودش از خدا تشکر میکنه
حالا منم با زبون خودم می خوام بگم:
خدایا ...
عاشقتم....
بابت همه شادی ها...غصه ها...خنده ها...رنج ها ازت ممنونم
آرزو میکنم نه تنها لحظات من بلکه تمامی لحظات آدمای دنیا مخصوصا تمام دوستایی که اینجان ...سرشار از طعم ناب خدا باشه
بازم می گم...دوست دارم...
امشب تولده
تولد اسطوره زندگیم
کسی که اگه الان اینجا واستادم بعد از خدا و دعای پدر و مادرم مدیونش هستم
تولدت مبارک استاد عزیزم...
براتون آرزوی سلامتی و خوشبختی روزافزون می کنم
امروز بدجوری دلم هوای لحظه های دانشگاهمو کرد...
یاد شیطنتا...سوتی ها...خنده ها...گریه ها...دوستی ها...
دوستی ها..................
اول ترم یکی رو خیلی دوس داشتم...بهم قول دادیم تا آخرش بمونیم...تا آخر آخر...
اما نمی دونم اشتباه از کدوممون بود؟؟؟ من می گم اون...چون اگه یه دوست واقعی بود حرف منو یه جور دیگه برداشت می کرد...
این شد شروع یه اتفاق بزرگ... یه اتفاق بد...
یه روز ظهر که برا امتحان داشتم میخوندم بهم اس داد برم بالا...
اس اون یکی دوستم که هم اتاقیم بود رو بهم نشون داد...راجع به من بود...
با خوندنش کلی به ریختم داغون شدم ...داغون...
نمی دونم چند روز باهام حرف نزد...اونیم که میزد از رو اجبار بود...
یه شب هم اتاقی ها تصمیم گرفتن مشکل ما رو حل کنن
با اینکه فرداش امتحان داشتیم و بیخیال همه چی شدیم...
اون شب این قدر گریه کرده بودم که تو عمرم تا به اون حد گریه نکرده بودم
گرفتار یه سوء تفاهم مزخرف شده بودم... یه سوء تفاهمی که باعث شد یکی از بهترین دوستام که هم اتاقیم بود رو از دست بدم... و نگاهم به اون یکی دوستم که اونم واسم بهترین بود عوض بشه...
اون اومد و حرفاشو بهم زد و منم گفتم اشتباه برداشت کرده و همش یه تفکر نادرسته...
اون شب تا یه ساعت تو بغل هم گریه می کردیم...
اون گفت منو بخشیده اما من باور نکردم...اگر چه بخشیده باشه اما ته دلش یه چیزی هنوز هست...
دیگه منو مث قبل باور نداره...
اگرچه اینو تو رفتارشم ممکنه نشون بده اما من از تو نگاهشم می تونم بخونم...
این اتفاق منو به اندازه ده سال پیر کرد...پیر...
من خیلی دوسش دارم اما اون...
.
.
.
کاش بود و الان این متن رو می خوند...
.
.
.
خدایا...
یه دوست واقعی می خوام...یه هم زبون...یه همدرد...
پریروز رفتم خونه دوستم...
دوست جون جونی دوران دبیرستانم...دلم واسش خیلی تنگ شده بود...
تو راه البته خسارتم زدم...ماشین بابامو داغون کردم...
خلاصه بعد یه ساعت تاخیر رسیدم خونشون...ادم بدقولی نیستم اتفاقا به سر وخ اومد خیلی تعصب دارم اما انگار پریروز روز خوبی واسم نبود...
اون یه ساعت و نیمی که خونش بودم البته (خونه خودش چون رفته تو جمع مرغا ) کلی به هر دومون خوش گذشت
.
.
.
دیشب خواب عجیبی دیدم...این دفه دومی بود که دارم با به موضوع خواب میبینم...
خدا بخیر کنه...
.
.
حوصلم سر رفته...
دلم یه فنجون محبت بی ریا و خالص می خواد...همین...
فکرو ذهنمو بد جوری به خودش مشغول کرده بود...
نه میشناختمش نه زیاد دیده بودمش...
بعد ازچند روز یه اتفاق ناخوشایندی افتاد که یاداوریش برام مشکله و اذیتم می کنه...
یه مدت طولانی ندیدمش تا اینکه روز امتحان یکی به آخرم رو صندلی نشسته بودم و با دوستم که جلوم بود داشتم می حرفیدم...
بعد اومدم سرجام نشستم که یه نفر که تقربا از همه دیرترم اومد سمت راستم نشت
از اونجایی که بچه سربه زیری هستم نیگا نکردم کی بود
ولی بعد یه دفه چشمم بهش افتاد خودش بود...
یکم چاقیده بود... خلاصه امتحان شروع شد...امتحانمون یکی بود
رو سه تا سوال پشت سرهم مونده بودم...
میخواستم ازش بپرسم ولی روم نشد...سوالا همه تستی بود
بعد از اتمام داشتم مرور میکردم که برگمو که برگردوندم دیدم داره از رو من نیگا میکنه
مراقبی که اون طرف سالن بود متوجه شد و تذکر داد اونم سریع نگاشو برداشت...
تو دلم کلی خندیدم...
.
.
.
خاطرات این دوران با تمام تلخی هاش شیرینه...
وختی یاد شیطنتام میفتم ناخوداگاه خنده رو لبام می شینه...
مخصوصا سوتی هایی که دادم...
وای ی ی ی ی ی ی...
یه بار یه سوتی دادم در حد لالیگا...
عصر بود رفته بودم سایت یکی از دوستام گفت وختی خواستی بری بیا کتابخونه با هم بریم...
گفتم باشه... هوا به شدت سرد بود..
بعد از نیم ساعتی از سایت دراومدم و رفتم سمت کتابخونه
در کتابخونه شیشه ای بود...
چشمتون روز بد نبینه...
جلوی یک عالم پسر و دختر با سر رفتم تو شیشه
فک می کردم درش بازه آخه چرا این قدر این شیشه تمیز بود...
خلاصه از شدت خجالت دوس داشتم زمین دهن وا کنه برم تو زمین
سریع خودمو جمع و جور کردم و پریدم تو کتابخونه
با مسئولش زدیم زیر خنده... حالا هی دوستمو صدا میزنم که جناب عالی تشریف ندارن
وای روی رفتن تو حیاط نداشتم... ... خودمو به اون در زدم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده..تو دلم دوستمو کلی فحش دادم
سرکار عالیه رفته بودن نمازخونه ...وای حالا بیا چه جوری این اتفاق جمش کنم...
طوری رفتار کردم که هیچ اتفاقی نیفتاده و تا یه مدت کلی از دوستام مسخرم میکردن
حالا بماند که دیگران چی می گفتن...
شب اجرام یعنی همون مراسمی که مجری بودم این قدر استرس داشتم که تمام حواسم فقط و فقط به متنای دستم بود
اون شب ، شب فوق العاده ای بود...
این قدر باحال بود که تمام بچه ها می گفتن اولین جشن باحال تو این دو ترم بوده...
بچه ها ازم فیلم گرفته بودن...
وقتی اومدم خونه و فیلم رو بازبینی کردم...
دیدم ردیف دوم نشسته ... تازه یه شعرم خونده بود بعد فهمیدم فامیلش چیه...
هفته بعدش که کارآموزی بودم با دوستان تو حیاط بیمارستان نشسته بودیم در حال rest که بعد از مدتها همشون اومدن بیرون
از جلو ما رد شدن...
یه نگاهی بهش انداختم دیدم یه لبخند رو لباشه و نیگام می کنه...
بعد از اتمام کاراموزیم دیگه ندیدمش تا اینکه یه روز با یکی از دوستام در حال شوخی و خنده از ساختمون میومدم بیرون که یه لحظه چشمم بهش افتاد...
خودمو جمع و جور کردم و از دوستم خدافظی کردم و به طرف در خروجی رفتم که اومد کنار در خروجی ...
یه لحظه قلبم تند تند شروع کرد به زدن ...
تمام مسیر منو می پایید...
ولی من بی اهمیت رامو کشیدمو رفتم...
.
.
.
بقیش باشه واسه پست بعدی...
موقع کاراموزی به استاد گفتیم بریم یه بخش دیگه...
اونم قبول کرد. گفت برین ارتوپد تا منم بیام...
با دوستم رو صندلی رو به روی ccu نشسته بودیم...
یه لحظه بلند شدم دیدم اون یکی استادم تو استیشن نشسته...
عرض ادبی کردم و گفتم این هفته ما اینجاییم
گفت مگه از قبل برنامه ریزی شده؟
گفتم نه
خلاصه کلی شوخی و کل کل با استاد کردم... و سر به سرم گذاشت...
رفتم دوباره کنار دوستم نشستم....
که از ccu یکی از کاراموزای اون یکی استاد دراومد
یه نگاهی بهم انداخت و سلام کرد...
منو دوستم یه نگاهی به هم انداختیم...
من اروم جوابشو دادم...
موقع استراحت هم اومده بود بیرون و نگام می کرد...
اولین باری بود که می دیدمش...چون سال بالایی بود کمتر دیده بودمش...
از رفتارش یه بوهایی برده بودم تا اینکه...
.
.
.
بقیش باشه واسه پست بعدی...
دیشب به اصرار یکی از دوستان برا اولین بار وارد نیمباز شدم...
اتفاقا دوتا از دوستام اونجا بودن...
طی همین مکالمات متوجه یه چیزی شدم که اصلا خوب نبود...
این اتفاق باعث شد به حرف دوستم پی ببرم...البته زود نمیشه تصمیم گرفت و قضاوت کرد اما باعث شد حواسمو بیشتر جم کنم...
.
.
.
می خوام دیگه یه سری از ادما رو تو یه گوشه از ذهنم دفنشون کنم...
می خوام یه تغییر رویه حسابی تو رفتارم بدم...
.
.
.
نمی دونم چرا ادما و دنیای این ادما اینقدر پیچیدس؟؟؟؟؟
از این روزمرگی خسته شدم...
یه اتفاق باحال نمیوفته که حال کنیم...عشق مشقم که به ما نیومده ....
گاهی اوقات بدجوذی شاکی میشم...
هفته گذشته یه اتفاق بد واسم پیش اومد که بدجوری ذهنمو به خودش درگیر کرده...
این ماجرای دیشبم غوزبالاغوز شده برام...
ای خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
منو از این روز مرگی نجات بده...
10 یا 12 روزی بیشتر نیس تعطیلاتم شروع شده اما حیرونم.... سرگردونم....
نمی دونم منتظر چی هستم ولی همش انگار منتظر یه چیزی هستم ....
دلم واسه یه نفر خیلی تنگ شده....
اما ای کاش این دلتنگی از بین بره...چون می دونم سرانجامی نداره...
.
.
.
تنها چیزی که بهم آرامش میده گوش دادن به آهنگ هفته عشق (بنیامینه )
خدایا یا یا یا یا یا یا یا یا یا ...
منو از این سردرگمی نجات بده....
بالاخره درس و دانشگاه تموم شد و تا یه سه ماهی در خدمتیم.....
بعد عید اتفاقات زیادی واسم افتاد و باعث شد عده زیادی که واقعا بهشون اعتماد داشتم نظرم در موردشون عوض شه...
شب و روزای خوب و بد زیادی داشتم...
امتحانام هم به خاطر انتخابات جلو افتاده بود
از امتحان دوم به بعد یه سری اتفاقات خاص افتاد که واقعا به خاطرشون به هم ریخته بودم....
خلاصه هرچی بود به خیر و خوشی تموم شد ولی به اندازه ۱۰ سال به تجربیاتم اضافه شد...
روز آخر که مشغول جمع کردن وسیله هام بودم بغض گلومو گرفته بود
همه اراذل اتاق از اینکه می خوایم سه ماه از هم دور باشیم ناراحت بودن
روز ۵شنبه هم مامان و بابام اومدن دنبالم و راهی خونه شدم....
این یه سال اول دانشجویی زودتر از انچه که فکرشو بکنم زود تموم شد...
دلم واسه همه روزهای سال اول دانشجوییم تنگ میشه...
بالاخره راهی اردو یعنی همون نمایشگاه کتاب تهران شدیم...
وای که چه قدر خوش گذشت... سه روز بود و علاوه بر تهران تو مسیر یه سری هم به قم و کاشان و اصفهانم زدیم..
خوبی قضیه اینجا بود که شب جمعه جمکران بودیم
و دعای کمیل رو هم تو حرم حضرت معصومه خوندیم...
این قدر این اردو واسم خوب بود که حد نداشت ...
اول سفر هم سوپرایز شدم...
تنها بدیش این بود که اون کسی که منتظرش بودم تا تو نمایشگاه ببینمش نبود
لابد حکمتی داشته .... ولی خیلی دوسش دارم...
کاش باشه از این اردو ها تا بازم بریم...
وا ی ی ی ی ی ی ی/......
باورم نمی شه.....
مجری شب شعر بودم ...چه قده حال داد ....با اینکه تپق تو حرفام کم و بیش داشتم اما بازم همه گفتن اجرات عالی بود.
مخصوصا که می گفتن مراسم توپی بود منم گفتم به خاطر اینکه من مجری مراسم بودم
و از همه مهمتر اطلاعه ای که زدن برا نمایشگاه کتاب تهران که فعالین فرهنگی و ... رو می برن و منم جزو انتخاب شده ها بودم...
باورم نمی شه....
خوشحالم...
.
.
.
پریروز رفتم خونمون و یه روزه برگشتم ...
حیف که روز مادر پیش مامانم نیستم.....
روزت مبارک مامانی......
گاهی اوقات فعال بودن تو هر زمینه ای که استعدادشو داری هم خوبه هم بد...
خوبه واسسه اینکه تو چشی و استعدادت هدر نمی ره ...
بده واسه اینکه مشکلات خاص خودشو داره و مخصوصا یه سری ادمایی هستن که چش دیدن فعالیت تو رو ندارن
مث امروز من که از اتاق که اومدم بیرون کلی به هم ریخته بودم و یکی دیگم اومد شد پارازیت اعصابم و بیشتر با حرفاش به همم ریخت...
خیلی خودمو کنترل کردم که اشکم درنیاد ... اینقدر چهرم داد می زد که بهم ریختم که خانم..... گفت چیشده عزیزم چرا اینقدر به هم ریختی؟؟ منو حتی کنار کشید که بهش بگم منم گفتم چیزی نیست مشکلات کاریه....
خدا خودش به دادم برسه....
خدا نسل آدمای حسود رو از رو زمین برداره...
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایااااااااااااااااااااااااااا....................
آه ه ه ه ه ه ه ه ........
بالاخره ترم دوم تو سال جدید شروع شد...
موقع سال تحویل به خودم قولایی دادم....
مث: زود عصبانی نشم... زودرنج نباشم... سریع ببخشم و ...
خلاصه یه دل گنده داشته باشم.....
.
.
الحمدلله تا الان عملی شده و خدا کنه تا آخرش بتونم همین جوری باشم...
این کاراموزیم شده واسه خودش دورانی...
استادمون خیلی آدم باحالیه...دوسش دارم...
سال بالاییا رو هم ملاقات می کنیم...
تایم استراحتم با دوستم می ریم آزمایشگاه خون می گیریم...
این قدر تو کارم وارد شدم بیا و ببین.... چشم حسود کوووووووووووووررر...
دوستم بدجوری سرما خورده و مریضه....
دیشب که رفتم پیشش دیدم دپرسه و حالش گرفتس...
ازش علتشو پرسیدم گفت می خوام برم...دیگه خسته شدم...
با تعجب پرسیدم کجا؟؟؟ گفت می خواد انتقالی بگیره و بره شهرشون...
با این حرفش کلی جا خوردم و ناراحت شدم... گفتم جدی می گی؟؟
با جدیت تمام گفت : آره...............
اشکم می خواست دربیاد...گفتم پس من چی؟؟یعنی می خوای منو تنها بذاری؟؟؟
گفت دیگه خسته شدم...
با شنیدن حرفاش اعصابم بدجوری به هه ریخت و دست چپم شروع کرد به درد گرفتن...
هنوز داشتم حرف می زدم که هم اتاقی مزاحمم از راه رسید ....
آخر شب دوباره اومدم سراغش و باهاش حرف زدم ...
دیگه نتئ
نتونستم جلو گریمو بگیرم و اشکم دراومد...
.
.
.
.
پ ن :دلم میخواد از شر ............... خلاص بشم دیگه حالم ازشون به هم میخوره...
پریشب تولد یکی از دوستام بود و از چند روز قبل براش تدارک دیده بودیم
یه دفعه گوشیم زنگ می خوره که دانشکده ساعت ۸ شب جلسه داری ...
آخه اینم شد شانس ...هر دفعه که می خواستن جلسه بگیرن هی لغو می شد حالا دقیقا شب تولد عزیزترین دوستم باید این جوری بشه....
بهش که ماجرا رو گفتم ناراحت شد و گفت می ذازم بری اما باید زود برگردی...
خلاصه رفتم و جلسه هم تشکیل شد...
در طول جلسه یکی از اعضا اسم وبلاگ نویسی رو که برد عرق شرم روی پیشونیم نشست ...
آخه یکی از سردبیرای جلسه اوایل ترم قبل ازم خواسته بود براش وبلاگ درست کنم اما من بهونه درس و چیزای دیگه رو آوردم و پیشنهادشو رد کردم...
دوباره میونه ترم ازم خواست جواب سر بالا دادم...
بعد از اتمام ترم در شروع ترم جدید ازم خواست تا دوباره در موردش فکر کنم اما هر چی فکر کردم به خاطر حجم بالای درسا و سختیش و کاری که الان دستمه بازم بعد از هزار خجالت و کلی مقدمه چینی وسط صحن دانشگاه که دیدمش دل به دریا زدم و بازم رد کردم...
تو جلسه که مطرح شد کلی خجالت کشیدم و دیگه نتونستن تو چشماش نگا کنم...
ولی هر چی بود تموم شد...
.
.
.
دو روزه کارم شده رفتن تو فاز دپرسی...
گه گداریم زدم زیر گریه...
شب تولد دوستم بدجوری دپرس بودم دست خودمم نبود...
این حالت من دوستم رو بدجوری از خودم رنجوند...
ولی روز بعد کلی ازش معذرت خواهی کردم...
پ ن : دانشگاه و هزاران ماجرا و اتفاق خوب و بد...
ایشاا.. واسه همه همیشه اتفاقای خوب بیفته...
دیشب در حالی که به شوفاژ تکیه داده بودم و برا امتحان فیزیک می خوندم یه دفعه حس کردم زمین داره می لرزه.
آره زلزله بود سریع همه مون پریدیم زیر تختامون
تا دو و نیم شب فیزیک می خوندم ...
الانم کلی دپرسم چون یکی از هم اتاقیای مزخرفم فقط رو اعصابم راه می ره ...
دیشب کلی گریه کردم ...
به یکی از دوستام زنگ زدم که بپرسه تو شهر خودمونم زلزله اومده یا نه ؟؟ کلی نگران خونوادم بودم... که الحمدالله هیچی نبوده...
سلام بعد از مدتها دوباره اومدم ...
دیشب جاتون خالی با مهشید هم خوابگاهیم زدیم دوباره به در شیطنت و ادای خواننده ها رو بگیر تا ........ دیگه بقیشو سانسور می کنم بدآموزی داره... بیچاره اتاق بقلیمون از دست ما دیوانه شده بودن
کلی از مسخره بازیامونم فیلم گرفتیم دم به دقیقه تجدید خاطره می کنیم و هر هر به حرکات موزونمون می خندیم...
همین لحظاته که دوران دانشجویی رو می سازه
و در آخر اینکه به قول اون یکی دوستم فایزه خدایا این لحظات رو از ما نگیر...
سلام
من اومدم...........................
خوابگاه و دانشگاهم یه دوران و لحظات کاملا متفاوتیه ها..........
در کل بد نیس..
پسرای کلاسمونم بد نیستن فقط دوتاشون رو اعصابم راه می ره یکی خیلی کلاس می ذاره
اون یکیم...............اینجاشو سانسور می کنم
یکی از دوستام یه شنبه مریض شد و تا ساعت 8 شب باهم دکتر بودم به قول استاد رایانه آدم تو دوران دانشجویی مستقل بار میاد تا حالا به عنوان همراه یه بیمار نبودم اونم دو نفر آدم کوچیک
برای اولین بار تجربش کردم.
در کل بد نبود حس آدم بزرگا بهم دست داد....
جمعه باید برم و شنبه کله صبح دانشگاه شروع نشده امتحان دارم
استاد زبانم هم نگو یه پا جنتلمن...
واسه خودش سوپر ابهته....
آدم باحالیه...
استاد روانم هم از اون آدماییه که افکارشونو دوس دارم...
چه قدر باکلاسه یه سر و کله تو یه درس از همه جلوتر باشی... مث رایانه
پ ن : هفته اول خیلی دلم تنگ شده بود اما کم کم دارم عادت می کنم
پ ن : چرا این نت خوابگاه وصل نمیشه ... اه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه
امروز یه تماس غیر منتظره داشتم ...
زنگ زده بود تا ببینه کجا قبولیدم منم گفتم دوست داشتم تربیت معلم قبول شم ولی هوشبری قبولیدم...
گفت: وا هوشبری که دختر بهتره و کلی بهم تبریک گفت.
یه اس به مریم جون دادم و واسه انتخاب رشته ای که واسم کرده بود دوباره تشکر کردم
بنده خدا رو موقع شب های احیا ول نمی کردم و ساعت ۴ صبحم بهش می زنگیدم تا سوالامو ازش بپرسم.
پ ن : خدایا ممنونم ازت ... ممنونم ... چون می دونم اونی که صلاحمه رو انتخاب می کنی..
خدایا عاشقتم...
وای که دارم از استرس سکته می کنم
این سازمان سنجشم تا می خواد یه نتیجه ای بگه آدم ده بار میمیرونه و زنده می کنه
چند دقیقه پیش یکی از عزیزان زنگید و گفت بالاخره کجا قبولیدی؟
از تماسش جا خوردم ولی خیلی دوسش دارم و اونم منو خیلی دوس داره و نگرانمه
پ ن : خدایا من فردا جلو همه سربلند کن
من تمام تلاشمو کردم...
من به تو اعتماد کردم و می کنم...
هر چی صلاحمه همونو واسم انجام بده
پ ن :خدایا عاشقتم.....................
دیشب بازم مثل همیشه خواب عجیبی دیدم ساعت های 9 که بلند شدم داشتم راجع بهش فک می کردم که تلفن زنگ خورد...
بله..........خوابم تعبیر شد اونم چه قدر سریع........
دیشب یه هو یه سری کلمه به ذهنم هجوم آورد اما حوصله برداشتن قلم و به رشته شعر در آوردنشونو نداشتم...
تابستون امسال واسم خیلی سریع گذشت سریع تر از انچه که فکرشو بکنم و تا الان که خیلی بد نبود...
گاهی اوقات فک می کنم از یه چیزی می ترسم...
از یه اتفاقی که شاید در آینده بیفته....
به قول یکی از عزیزانم ساعت ها زودتر بگذرن تا ببینم اون آینده ای که در انتظارشم چیه؟؟
پ ن : فردا نتایج میاد خیلی استرس دارم ... کاش امروز میومد و راحت می شدم...
پ ن : خدایا کمکم کن.................................................................................
نمی دونم چی بنویسم..........................
قراره سه شنبه نتایج انتخاب رشته بیاد یه جورایی استرس دارم...همه ازم انتظار دارن...
کلی برنامه واسه خودم دارم با کلی آرزوی نرسیده...
امروز بالاخره کلاسم تموم شد و راحت شدم یه کلاس درست و حسابی نمی ذارن آدم حال کنه
اینم از سر مجبوری و بی کاری رفتم.
پ ن : شانه می خواهم تا تکیه گاه بغض های گاه گاهم باشد...
نمی دونم کی می خوام از این وضع و شرایطی که توش هستم دربیام
دیشب خونمون غلغله بود و یه بنده خدایی یه چیزی وسط جمع به من گفت که خیلی ناراحت شدم اومدم تو اتاق و کلی گریه کردم. نمی دونم کی می خواد دست از این رفتارش برداره
زندگی رو به کامم با این اخلاقیاتش تنگ کرده.
اگه به خدا شکایت کنم می گن کفر می گی... اگه گریه کنم می گن کم آوردی
دیگه نمی دونم باید چی کار کنم...
پ ن: دلم واسش خیلی تنگ شده. آرزومه یه بار فقط یه بار...
آه................................................................................
امروز اصلا روز خوبی نبود
دکتر به من گفته بود به خاطر حساسیتم نباید خربزه بخورم اما من گوش ندادم و نزدیکای ظهر بعد از مدتها پرهیز یکم خربزه خوردم و وای...
از همون لحظه سردرد شدید گزگز گلو و دل پیچه
خدا به دادم برسه...
مشکل از جایی آغاز میشود که ...
دلتنگ کسی باشی که نیست ...
و حوصله کسی را نداشته باشی که هست ...
دیشب از لحاظ روحی اصلا حالم خوب نبود...
نمی دونم یه لحظه چم شده بود انگاری زده بود به سرم.
یه لحظه گوشیمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن حتی انگشتم روی صفحه موبایلم به زور حرکت می کرد . به یکی از دوستام پیام دادم و ازش به خاطر این حال بدم کمک خواستم...
اونم واقعا کمکم کرد و باعث شد به حالت عادی برگردم
ازش یه قول گرفتم نمی دونم این قولی که ازش گرفتم یا کاری که کردم درست بوده یا نه؟؟
اون دوست خوبیه ولی نمی دونم می تونم بهش اعتماد کنم یا نه ؟
تو این جند سالی که با هم بودیم خوب بودنشو برام اثبات کرده ولی یه نفر به من گفته که نباید به هیچ احدی اعتماد کنم وگر نه بد می بینم ولی من این حرفشو جدی نگرفتم من تو عمرم به دو نفر اعتماد کردم که از اولیش تا حالا بدی ندیدم ولی از این یکی رو نمی دونم چی پیش میاد...
پ ن : خدایا کمکم کن...
این روزت بدجوری فکرم مشغوله از یه طرف آرزوهام از یه طرف فکر به یه مسئله ای که نمی دونم تفکر دربارش آیا درسته یا نه؟
همین افکار مشوشم باعث شده عرق دستام باز دوباره شروع بشه.یه مدت از دستش راحت بودم اما از پریروز دوباره باز شروع شده.
از این زندگی بدون هیچ هیجان یا اتفاق لذت بخش خسته شدم...
آخه کی می خواد از این حالت راکدی در بیاد...
ماه رمضونم تموم شد من عاشق این ماهم چون گریه های تو این ماه سبکم می کنه...
دلم برا یه نفر خیلی تنگ شده ... خیلیییییییییییییییی............. بارها آرزو کردم کاش جای اون بودم ..
پ ن : گاهی بد جوری از دست خدا شاکی می شم
دیشب افطاری خونه داییم دعوت بودیم اما من چون گوشت دوست ندارم زیاد بهم نچسبید
زن دایییم رفت یه پیاله آب خورشت مخصوص من آورد بد نشد ولی بازم خیلی نچسبید
<ن> اومد من اول ندیدمش بعدشم که مشغول غذا خوردن بودم که رفتن
از یه لحاظ خوب شد ندیدمش از یه لحاظم بد
در کل شب بدی نبود
من عاشق دور هم بودنم افطاری دادنم بهانه خوبیه واسه همین لحظات
دلم واسش خیلی تنگ شده
زندگیم و خیلی چیزای دیگه رو به خاطر حرفای قشنگش به اون مدیونم
دو روز گذشته خیلی دلم هواشو کرده بود و به حدی رسیده بود که می خواستم بزنم زیر گریه
کار خدا رو ببین که آخر شب که بر حسب اتفاق دیدمش
اینقدر ذوق کرده بودم که حد نداشت
آرزومه یه بار از نزدیک ببینمش و حرفی که مدت هاست رو دلم سنگینی می کنه و به جز اون به کس دیگه ای نمی تونم بگم و بزنم
الان اون داره... ولش کن امیدوارم هرجا هست موفق باشه. آمین
دل نوشت اول: رمانم رو دارم بازنویسی می کنم اگه خدا بخواد بعد ماه رمضان می رم دنبال چابش
دل نوشت دوم:خدایا کمکم کن به آرزوهام برسم الهی آمین
بالاخره این کنکور لعنتی هم تموم شد و از شر هر چی استرسه راحت شدم...
با اینکه خیلی خوندم اما زیاد راضی نیستم...
من تمام تلاشمو کردم و باقیشو به خدا می سپرم...
ان شاا... همه رتبه ای که می خوان بیارن... آمین.
پ ن: کنکور زبانو که دادم داشتم با دوستم میومدم که گفت داداشم اومده دنبالم بیا باهم بریم
منم گفتم نه کلی اصرار کرد اما نرفتم. می گن از چاله دراومدم افتادم تو چاه شرح حال منه.
اون یکی دوستمو صدا زدم که من باهات میام . به میدون نرسیده داداش ایشونم از راه رسیدن
مجبور شدم سوارشم . به سر کوچمون نرسیده و ماشین توقف نکرده یه دفعه در ماشین وا کردم. دوستم گفت : صبر کن نگه داریم بعد پیاده می شی . خودتو به کشتن می دیا؟ چیزی نگفتم و تشکر کردم و پیاده شدم.
پ ن: امروز داشتم دنده عقب با ماشین میومدم که سپر جلو ماشین زدم به سپر عقب ماشین شوهر خالم . ماشین اون چیزیش نشد اما ماشین بابام داغون شد. نمی دونستم چه جوری به بابام بگم. وقتی بابام اومد قضیه رو واسش گفتم .بابامم کلی بزرگواری کردو گفت دوباره نبینم تند برونی .
همه بد رانندگی کردنت فقط واسه تند رفتنته.
هر چی بود الحمدالله به خیر گذشت.
دیروز به دوستم گفتم چون هوا خیلی گرمه بیا دنبالم با ماشین بریم
صبح اومد دنبالم و رفتیم آزمون
موقع بیرون اومدن از سر آزمون (ن) به من گفت بابام اومده دنبالم بیا برسونیمت گفتم مرسی خودم با ماشین اومدم. گفت جدا ؟ مگه گواهی نامتو گرفتی ؟ گفتم نه
داشتم از در مدرسه بیرون میومدم که باباش اونجا بود و گفت ماشینم خراب شده یه لفحظه صبر کنین برسونمتون. منم یه لبخند زدم و گفتم خودم با ماشین اومدم. در خدمتیم
گفت پس به (ن) بگو بیاد اگه زحمتی نیست برسونش
بالاخره سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. (ن) عجب دسفرمونی داری گفتم ماشاا.. یادت نره
گفت تو با چه جرعتی بی گواهی نامه ماشین می رونی؟ چه قدرم تند میری یکم آهسته برون.
گفتم کجا شو دیدی سه ساله که بی گواهی نامه می رونم .
رسوندمشو خداحافظی کردم. وقتی رسیدم خونه مامانم گفت: کجایی که نصف عمر شدم ...
کلی آیت الکرسی خوندم که پلیسا نگیرنت...
خندیدم و گفتم نه مامان جون اونا نمی تونن منو بگیرن تازه کجا شو دیدی همین که گواهی ناممو گرفتم می خوام برم تو مسابقات رالی هم شرکت کنم...
مامانم گفت : تو آخر خودتو به کشتن میدی با این جسور بازیات...
گاهی وقتا بد جوری دلم برا خودم تنگ می شه...
دلم برا اونایی که حتی اذیتم کردنم تنگ می شه...
دلم تنگ شده برا خوردن یه نوشیدنی سرد اما همراه با محبت یه دوست...
دلم برای صداقت نداشته ام تنگ می شه...
حتی گاهی برای آرزوهامم دلم تنگ می شه...
آی کودکی.........................
کجایی که بهترین دوران زندگیم بودی...
الان دلم برا همه چی و همه کس تنگ شده..................
دیروز اینجا بارون اومد
اومدن بارون تو شهر ما تو این موقع سال نادره...
من عاشق قدم زدن زیر بارونم...
دیشب شام مکه دختر خالم بود
خیلی خوشحال بودم که بعد از مدتها همه دور همیم .
مامانش به من گفت که به خونشون بزنگم که اونام بیان
دو دقیقه بعد هر دوشون اومدن نمی دونم با چی اومدن که اینقدر زود رسیدن
بعد از مدتها هم دیگرو دیدیم و تا آخرین لحظه حرف می زدیم
گاهی اوقات از حرف زدن باهاش لذت می برم ...
بس حرف زدیم نفهمیدم شام چی خوردم...
پ ن : از آدمایی که تو زندگیم تاثیر فوق العاده ای میذارن خوشم میاد و از صمیم دل دوسشون دارم
پ ن : سید عزیز خیلی دوست دارم و واست آرزوی سلامتی می کنم
یه روز محبتت رو جبران می کنم... اینو بهت قول می دم...
امشب قلب آسمانیان تند تند می زند
آسمان و زمین خوشحال از میزبانی در پوست خود نمی گنجند
قرار است یار و یاور پیامبر
پدر مهربان فرزندان اهل عالم و همسر بی نظیر فاطمه
متولد شود
زمین بیش از همیشه به خود می بالد
ای آرامش دل پیامبر...
ای صفا دهنده روح کودکان یتیم روزها و شب های سخت ...
میلادت مبارک...
پ ن:دلم بد جوری هوای نجف کرده.......................
باباجون روزت مبارک...........................................
این روزا حال و حوصله هیچی رو ندارم ...
دیشب رفتیم بیرون شام بخوریم . داشتم دنده عقب میومدم تا ماشینو از کوچه دربیارم
( از دنده عقب رفتن و پارک کردم متنفرم )
سر کوچه که رسیدم حواسم به جلو ماشین نبود که یه دفعه زدم به موتور سوپری سر کوچه مون ....
وای خدا رحم کرد اگه خواهرم اونجا نبود که موتور بگیره موتور افتاده بود رو زمین ...
مامانم خیلی هول ورش داشت گفتم مامان جون اینا که عادیه دیگه
گاهی اوقات اتفاق می افته چرا بی خودی استرس به خودت وارد می کنی ......
من عاشق ماشین سواریم ...
مخصوصا مسابقش ...
پریشب خواب خیلی عجیبی دیدم .
تمام روز داشتم به خوابم فک می کردم که می تونه چه تعبیری داشته باشه...
امشب می خواد بیان شب نشینی سری قبل که اومدن اونم اومد کلی با دیدنش تعجب کردم
و یه علامت تعجب بزرگ رو سرم سبز شده بود ولی امشب و که مطمئنم نمیاد ...
خیلی دوس دارم هر چه زود تر به آرزوهام برسم ...
خدایا کمکم کن...
.
.
.
خدایا عاشقتم...
.
.
.
امشب شب لیله الرغائبه ...شب آرزوها
باز پنجره های ملکوت به بهانه ی دیگر گشوده شد
و چه عاشقانه می سراید : این الرجبیون ؟
چه خدای عاشقی که گناه می خرد و بهشت می فروشد و ناز بنده می کشد...
وای خدا کمکم کن...
کمتر از دو ماه به کنکور مونده و آمپر استرسم روز به روز بالاتر میره
چیه این کنکور؟؟ اه.......
خدا خودش به داد ما کنکوریا برسه...
پریروز عصر از مکه اومد خوش به حالش
آدم خوش شانس به این می گن تو همه چی شانس داره
استعداد که نگو ...انیشتن...
موقعی که رفت نتونستم التماس دعا بگم الانم که اومده هنوز ندیدمش ...
چیز نوشت: گاهی اوقات از عدالت خدا شاکی می شم...
چند ماه پیش یکی از دوستام به من پیام داد که می خواد بره کربلا و حلالیت طلبید منم یه التماس دعای مخصوص گفتم
امروزم یکی دیگه از دوستام پیام داده که سفر مکه نصیبش شده و حلالیت طلبید منم مثل دفعه قبل التماس دعا گفتم
خدایا...
بارالها...
تمام آرزومندان درگاهت سفر حج نصیبشون کن
الهی آمین